عجب روزگاری دارم ها! باز هم تا می آیم بنویسم کلمه ها از یادم می روند . دلم می خواهد مثل قدیم تر ها ، قلمم بشود همه ی زندگی ام ، اما حیف ...
دارد خفه می شود دلم ... دارد پرپر می شود توی سینه ام ... دارد یخ می زند ... تو می توانی حرف های دلم را بخوانی ؟ ... دارد می میرد از بی کسی ! یک آسمان دلتنگی دارد توی چشمان ترش . نمی دانم این همه دلتنگی چطور خودشان را توی این چشم ها جا کرده اند ...
قبل ترها ،تنهایی را دوست داشتم . شاید چون تو بودی توی خلوتم ؛ ولی حالا ... بیزارم از تنهایی ... می ترسم ...
نویسنده : م . روستائی » ساعت
6:21 عصر روز سه شنبه 87 آبان 7